گذار آر مه من گاهگاه از اشتباه اینجا
مگر ره گم کند کو را گذار افتد به ما یارب
|
|
فدای اشتباهی کآرد او را گاهگاه اینجا
فراوان کن گذار آن مه گم کرده راه اینجا
|
تا روزی که بود دستهایش بوی گل سرخ میداد
از روزی که رفت گلهای سرخ بوی دستهای او را میدهند...
دارم از زلف سیاهش گله چندان که مپرس
کس به امید وفا ترک دل و دین مکناد
به یکی جرعه که آزار کسش در پی نیست
زاهد از ما به سلامت بگذر کاین می لعل
گفتوگوهاست در این راه که جان بگذارد
پارسائی و سلامت هوسم بود ولی
گفتم از گوی فلک صورت حالی پرسم
گفتمش زلف به خونِ که شکستی گفتا
|
|
که چنان ز او شدهام بی سرو سامان که مپرس
که چنانم من از این کرده پشیمان که مپرس
زحمتی میکشم از مردم نادان که مپرس
دل و دین میبرد از دست بدانسان که مپرس
هر کسی عربدهٔ این که مبین آن که مپرس
شیوهای میکند آن نرگس فتّان که مپرس
گفت آن میکشم اندر خم چوگان که مپرس
حافظ این قصه دراز است بقرآن که مپرس
|
دورترین فاصله در دنیا حتی فاصلهٔ مرگ و زندگی نیست.
فاصلهٔ من است با تو وقتی روبرویت ایستادهام،
و دوستت دارم، بی آنکه تو بدانی.
عشـق این است که مردم
ما را با هم اشتباه بگیرند وقتی تلفن با تو کار دارد من پاسخ بگویم.
و اگر دوستان به شام دعوتم کنند تو بروی.
وقتی هم شعر عاشقانهٔ جدیدی از من بخوانند تو را سپاس بگویند.